با صدای هول انگیز رعد وبرق و غرش آسمان از خواب پریدم . سراسیمه از رختخواب جدا شدم و به حیاط خانه رفتم . نزول رحمت الهی ونم نمِ باران ، هوای صبحگاهی این روزهای بهاری را لطافتی خاص بخشیده بود. چند گنجشک در گوشه ی باغچه کِز کرده و جیک جبک می کردند. گاهی هم زمین باغچه را بانوکشان می خراشیدند تا شاید در این هوای سرد بارانی طعمه ای یابند و شکمشان راسیر کنند . وای که این روزها نه انسانها ، که پرنده گان هم برای یافتن لقمه ای که امروزشان را به فردا برسانند ، در رنج هستند وبا مشکل مواجه اند . گلهای سرخ و سفید وصورتی رنگِ رُز که تاب و تحمل باران را نداشتند ، پَر پَر ومتلاشی شده پای ساقه هایشان پخش و پَلا گشته بودند . شکوفه های سفید و صورتی درخت سیب ترشمانِ ، زیبایی خاصی به باغچه و حیاط خانه بخشیده بود. شاخه هایِ هلو وشلیل و ..... تازه شکفته بودند و نوید بهاری دل انگیز را می دادند . قطرات باران از لابلای شاخ وبرگ نارنج می چَکید وآرام آرام در زمین نرم باغچه فرو می رفت . صدای شُرشُرِ باران از ناودان خانه با جیک جیک گنجشکان در هم آمیخته و فضای حیاط را پر کرده بود. هوا کمی سرد بود. ناچارشدم پای بخاری برگردم . پرده ی کرم رنگِ گلداراتاق خواب را کنار کشیدم . گلها و درختان پر شکو فه زیباییِ خاصی به حیاط خاته بخشیده بود. کمی لای پنجره ی بخار گرفته را باز کردم. صدای پلیتِ آبچکِ روی دیوار حیاط خانه درزیر پاهای کوچک ونرمِ گربه ی سفیدی توجه ام را به خود جلب کرد که در کمین گنجشکها نشسته و گاهی هم با حمله ای غافلگیرانه اما ناموفق به مخفی گاهش بر می گشت و روی پاهایش می نشست. گاهی هم دو دستش را به صورتِ عمود زیر تنه اش قرار می دادو گردن لاغرش را بالا می کشید وهر از چند دقیقه ای یکبار بار به این طرف و آنطرف می پرید . انگار متوجه حضورم در پشت پنجره شده بود ، چشمان درشتش از پشتِ پنجره با نگاهم گره خورد ، بی مهابا به چشمانم زُل زد وخیره شد. در همین حین زنگ خانه به صدا در آمد . به ساعت پاندولی دیواری نگاه کردم ، ساعت نزدیک به شش صبح بود . راستی ؛ در این هوای به شدت بارانی و وضعیت سختِ کرونایی چه کسی می تواند باشد .؟؟!! پای مصنوعی ام را پوشیدم و بلند شدم تا در را بازکنم . به محض بلند شدنم ، گنجشکها پَریدند . گربه ی سفید هم ، در حالیکه دُمش را بالاگرفته بود با خشم وغضب ، خُرناسه ای کشید و به آن سوی دیوار پرید. در صفحه ی آیفون تصویری کسی را پشت در ندیدم . از پله ها پایین آمدم . در را باز کردم . مردی میانسال ، با قدی کوتاه ، لباسِ نارنجی برتن ، بیلِ دسته بلندی در دست دمِ در ایستاده بود. احتمالا به خاطر رعایت اصول فاصله گذاری و قوانین کرونایی کمی خودش را عقب کشید و قبل از من سلام کرد . پاسخِ سلامش را دادم. از متانت و ادبش لذت بردم . باران شدیدی می بارید . تعارف کردم که داخل بیاید . با همان متانت و تواضعِ خاصی که چهره ی مردانه اش را جذابتر کرده بودگفت ؛ داشتم جدول و زیر پل ها را باز می کردم که متوجه شدم از ناودان همسایه تان آبِ نمی ریزد . در حالیکه شدت باران زیاد است و از ناودان شما آب زیادی می ریزد ، احتمال می دهم که ناودان ایشان گرفته باشد . ولی هرچه زنگ می زنم کسی در را باز نمی کند واین احتمال وجود دارد که کسی خانه نباشد . برای اطمینان بیشتر خودم هم زنگ خانه شان را زدم . باوجودیکه صدای زنک خانه در بیرون وداخل می پیچید ، اما کسی در را باز نکرد. پاکبان از من خواست که اجازه دهم از راه پله ی طبقه ی دوم به پشتِ بام خانه ای که ناودانش بَند آمده بود برود تا ناودان را چک کند ودر صورت مسدود بودنش رفع گیر نماید . با خوشرویی پیشنهادش را پذیرفتم و اورا به طبقه ی بالا هدایت کردم . در کوتاهترین زمان ممکن خودش را به پشت بام همسایه رساند . داد وفریادش بلند شد، همانگونه که پیش بینی کرده بود ، ناودان بند آمده بود . با چالاکی و بدون فوت وقت اقدام به باز کردن ناودان نمود . صدای شُر شرِ آبی که از ناودان می ریخت در کوچه پیچید . از پله ها پایین آمد ، اشک شوق در چشمانش حلقه زده بود و گاهی هم با قطرات بارانی که از سر ورویش می ریخت یکی می شد و برگونه هایش می غلتید . آنقدر تحت تآثیر کار و عملش قرار گرفته بودم که می خواستم به پایش بیفتم . هر چه اصرار کردم که برایش چای و صبحانه بیاورم نپذیرفت . باچشمانی اشک آلود ، با نگاهِ سراسر مهرم دنبالش کردم ، بارش بی وقفه ی باران همچنان ادامه داشت . دوباره مشغول تمیز کردن جداول و پاکسازی زیر پل ها و مسیر آبها شد . در دل به رفتار و منش و وظیفه شناسی و مسئولیت پذیری اش آفرین گفتم . آری ؛ شاید فیلمها ، سریالهاو داستانها گوشهای از زندگی این انسانهای شریف را در آن لحظه که پیش از طلوع خودشید زیر لب نوایِ مرغِ سحر را زمزمه می کنند و با جاروهای دست بلندی که گاهی بلندتر از قَدِشان است مَشغولِ جمع آوری زباله و گند زدایی شهرهستند ودر این برهه که ریسک بالایی نیاز است تا به پاکسازی شهر همت گماشت باز گونکند ؛ اما ما قدردان تلاش و کوشش پاکبانان وظیفه شناس شهرمان بوده و خواهیم بود . یکی از روزهای بارانی ، فروردین ماهِ نود ونُه ، شهر صدرا نواز الله دهقانی
|